شمارهٔ ۴۴: اگر چه عذر بسی بود روزگار نبود

نوشته رودکی در دیوان اشعار رودکی فصل قصاید و قطعات

اگر چه عذر بسی بود روزگار نبود

چنان که بود به ناچار خویشتن بخشود


خدای را بستودم، که کردگار من است

زبانم از غزل و مدح بندگانش نسود


همه به تنبل و بند است بازگشتن او

شرنگ نوش آمیغ است و روی زراندود


بنفشه‌های طری خیل خیل بر سر کرد

چو آتشی که به گوگرد بردوید کبود


بیار و هان بده آن آفتاب کش بخوری

ز لب فرو شود و از رخان برآید زود


نظر خود را بنویسید

نظرات