شماره ۹۳ - در موعظه و شکایت دهر: با یکی مردک کناس همی گفتم دی - تو چه دانی که ز غبن تو دلم چون خستست

نوشته انوری در دیوان انوری فصل مقطعات

با یکی مردک کناس همی گفتم دی

تو چه دانی که ز غبن تو دلم چون خستست


صنعت و حرفت ما هر دو تو می‌دانی چیست

آن چرا تیزرو و این ز چه روی آهستست


گفت از عیب خود و از هنر ما مشناس

اینک ما را ز خیار آتش وزنی جستست


کار فرمای دهد رونق کار من و تو

داند آن کس که دمی با من و تو بنشستست


کار فرمای مرا پایهٔ من معلومست

لاجرم جان من از بند تقاضا رستست


باز چون گاو خراس از تو و از پایهٔ تو

کارفرمای ترا دیده چنان بربستست


که چنان ظن برد او کانچ تو ترتیب کنی

کردهٔ دانم و پرداخته و پیوستست


یا چنان داند کین عمر عزیز علما

همچو روز و شب جهال متاع رستست


او چه داند که در آن شیوه چه خون باید خورد

که ترا از سر پندار در آن پی خستست


انوری هم ز تو برتست که بر بیخ درخت

عقل داند که ستم نز تبرست از دستست


غصه خور غصه که خود بر فلک از غصه تو

تیر انگشت گزیدست و قلم بشکستست


نظر خود را بنویسید

نظرات