غزل شماره ۱۸۴: روی خود بنمود و هوش از ما ببرد

نوشته اوحدی در دیوان اشعار اوحدی فصل غزلیات

روی خود بنمود و هوش از ما ببرد

طاقت و هوش از تن شیدا ببرد


دل شکیب از روی خوب او نداشت

زان میان بگذاشتیمش تا ببرد


روی او چون دید نقش ما و من

نام من گم کرد و رخت ما ببرد


زین جهان من داشتم جان و دلی

این به دست آورد و آن در پا ببرد


من چنین در جوش و آتش ناپدید

گر نهان آمد، مرا پیدا ببرد


دانش و دین مرا آن چشم ترک

روز غارت بود، در یغما ببرد


از دل من بود هر غوغا که بود

پیش او رفت آن دل و غوغا ببرد


راه فردا بر گرفت از امشبم

کامشبم بگرفت و تا فردا ببرد


تا قیامت هر که گوید سرعشق

قطره‌ای باشد، کزین دریا ببرد


جای آن هست ار کنی جوش و فغان

اوحدی، کش عشق او از جا ببرد


نظر خود را بنویسید

نظرات