غزل شماره ۲۵۵: دل اسیر حلقه آن زلف چون زنحیر شد

نوشته اوحدی در دیوان اشعار اوحدی فصل غزلیات

دل اسیر حلقهٔ آن زلف چون زنحیر شد

تن ز استیلای هجر آن پریرخ پیر شد


چون کمان بشکست پشت عالیم را در فراق

نوک مژگانش ز بهر کشتن من تیر شد


نیست جز سودای زلف همچو قیرش در سرم

از برای آن تنم چون موی و دل چون قیر شد


دوش می‌گفتم: برون آیم، بگیرم دامنش

آب چشم من روانی رفت و دامن گیر شد


یک شب از شبهای هجران زلف او دیدم به خواب

بعد از آن عمر درازم در سر تعبیر شد


چون غلامان جان من بر لب ز تلخی می‌رسید

دشمن من بر لب شیرین او چون میر شد


همچو زر شد کار بسیاران ز لعل او ولی

اوحدی را ناله از سودای او چون زیر شد


نظر خود را بنویسید

نظرات