غزل شماره ۴۲۳: عشرت بهار کن، که شود روزگار خوش

نوشته اوحدی در دیوان اشعار اوحدی فصل غزلیات

عشرت بهار کن، که شود روزگار خوش

می‌در بهار خور، که بود بی غبار و غش


گفتی: به روز شش همه گیتی تمام شد

می‌به، که او تمام نشد جز به ماه شش


بر خیز و زین قیاس دو شش ساله‌ای ببین

کز حسن او کند دل ماه دو هفته غش


دست ار به وصل موی میانی رسد به روز

اندر میانش آر و شب اندر کنار کش


زان پیش کت کشد لحد گور در کنار

خالی نباید از تن خوبان کنار و کش


اینجا که نقل بوسه بود زان دهان و لب

دندان کس به میوه نیالاید و نمش


چون دستگاه و مکنت آن هست می‌بنوش

با مطربان فاخر و با شاهدان کش


کز روی همچو ماه و جبینی چو مشتری

جام آفتاب رخ شود و باده زهره وش


ور نیست دسترس، سر دستار پاره کن

دستار رند میکده را گو: مدار فش


ریزنده کرد جنبش باد مسیح دم

برگ گل از درخت چو موسی به چوب هش


وقت سحر ز شاخ چمن گل چو بشکفد

گویی به سحر ماه بر آمد ز چاه کش


مانند آنکه بر رخ زیبا عرق چکد

بر روی سرخ لاله ز شبنم فتاده رش


آشفته‌ایم و دلشده، یا مطرب «السماع»

آتش‌دلیم و غمزده، یا ساقی، «العطش»


می‌صیقلیست در کف رندان که میبرد

از سینه‌ها کدورت و از دیده‌ها غمش


صوفی، بیا و در می صافی نگاه کن

ور جام اوحدی نخوری، قطره‌ای بچش


بر طور بزم ما دل و جانها ببین بلاش

وز برق نور باده بهم بر فتاده بش


نظر خود را بنویسید

نظرات