غزل شماره ۴۲۸: چنین که بسته شدم باز من به زلف چو بندش

نوشته اوحدی در دیوان اشعار اوحدی فصل غزلیات

چنین که بسته شدم باز من به زلف چو بندش

خلاص من متصور کجا شود ز کمندش؟


به رنگ چهرهٔ او گر نگه کند گل سوری

ز شرم سرخ برآید، ز خوی گلاب برندش


چه آب در دهن آید نبات را ز لب او؟

اگر به کام رسد ذوق آن لبان چو قندش


ز بهر چشم بدانش به نیک خواه بگویم

که بامداد بخوری کن ز عود و سپندش


ستمگرا، دل هر کس که مبتلای تو گردد

به عقل باز نیارد دگر نصیحت و پندش


فکنده‌ام دل خود را چو خاک بر سر راهت

که بگذری و مشرف کنی به نعل سمندش


ز دور می‌نگر، ای اوحدی، که دیرتر افتد

به دست کوته ماه میوهٔ درخت بلندش


نظر خود را بنویسید

نظرات