غزل شماره ۴۷۳: فاش گشت آن ماجری، کز مرد و زن پوشیده‌ام

نوشته اوحدی در دیوان اشعار اوحدی فصل غزلیات

فاش گشت آن ماجری، کز مرد و زن پوشیده‌ام

سر به سر گفتند آن کو تن به تن پوشیده‌ام


دوست تا احوال ما بشنید رحمت کرد و لطف

خود حدیثی گفتنی بود این که من پوشیده‌ام


چون مرا خاموش بینی از شکیبایی، بدانک

نالهای سر به مهر اندر دهن پوشیده‌ام


قالب و قلبم خیالی در خیالی بیش نیست

خود ندانم بر چه چیز این پیرهن پوشیده‌ام؟


یاد او را بر دل و دل را به جان پیوسته‌ام

مهر او در جان و جان اندر بدن پوشیده‌ام


من که از دشمن سخن گویم، تامل کن که چون

ماجرای دوست را زیر سخن پوشیده‌ام؟


اوحدی، گر دوست خنجر میکشد دستش مگیر

گو: بزن، کز بهر شمشیرش کفن پوشیده‌ام


نظر خود را بنویسید

نظرات