غزل شماره ۵۱۰: عمریست تا ز دست غمت جامه می‌درم

نوشته اوحدی در دیوان اشعار اوحدی فصل غزلیات

عمریست تا ز دست غمت جامه می‌درم

دستم بگیر، تا مگر از عمر برخورم


یادم نمی‌کنی تو به عمر و نمی‌رود

یاد تو از خیال و خیال تو از سرم


رفت از فراق روی تو عمرم به سر، ولی

پایم نمی‌رود که ز پیش تو بگذرم


می‌بایدم خزینهٔ قارون و عمر نوح

تا دولت وصال تو گردد میسرم


چون عمر گل دو هفته وفای تو بیش نیست

ای گل، تو این دو هفته مبر سایه از سرم


عمر عزیز و جان گرامی تویی مرا

ای عمر و جان، تو دور چرا باشی از برم؟


گیتی بسان عمر مرا گو: فرو نورد

گر در بسیط خاک بغیر تو بنگرم


عمری دگر بباید و شلتاق عالمی

تا گنج غارتی چو تو باز آید از درم


شیرین‌تری ز عمر و من اندر فراق تو

فرهادوار محنت و تلخی همی برم


ای عمر عاریت، مکن از پیش من کنار

تا در کنار خویش چو جانت بپرورم


گر اوحدی به سیم سخن عمر می‌خرد

من عمر می‌فروشم و وصل تو می‌خرم


نظر خود را بنویسید

نظرات