غزل شماره ۶۸۲: حسن مصرست و رخ چون قمرت میر درو

نوشته اوحدی در دیوان اشعار اوحدی فصل غزلیات

حسن مصرست و رخ چون قمرت میر درو

عشق زندان و حصارش که شدم پیر درو


خم ابروت کمانیست، که دایم باشد

هم کمان مهره و هم ناوک و هم تیر درو


حلقهٔ زلف تو دامیست گره گیر، که هست

حلق و پای دل من بسته به زنجیر درو


جنتست آن رخ خوب و ز دهان و لب تو

می‌رود جوی شراب و عسل و شیر درو


خود که جوید ز کمند سر زلف تو خلاص؟

که به اخلاص رود گردن نحجیر درو


بسم این کار پریشان، که نمی‌بینم جز

جگر ریش و دل سوخته توفیر درو


گر من از عشق تو آشفته شوم نیست عجب

کاوحدی شیفته شد با همه تدبیر درو


نظر خود را بنویسید

نظرات