غزل شماره ۷۲۸: پدید نیست اسیران عشق را خانه

نوشته اوحدی در دیوان اشعار اوحدی فصل غزلیات

پدید نیست اسیران عشق را خانه

کجاست بند؟ که صحرا گرفت دیوانه


چنان ز فرقت آن آشنا بنالیدم

که خسته شد جگر آشنا و بیگانه


نخست گفتمت: ای دل، به دام آن سر زلف

مرو دلیر، که بیرون نمی‌بری دانه


چه سنگ غصه که بر سر زنم حسودان را!

گرم رسد به دو زلف تو دست چون شانه


به نقدم از همه آسایشی برآوردی

پدید نیست که کامم برآوری، یا نه ؟


گرت شبی به سر کوی ما گذار افتد

مکوب در، که کسی نیست اندرین خانه


نه من اسیر تو گشتم، که هر کرا بینی

چو اوحدی هوسی می‌پزد جداگانه


نظر خود را بنویسید

نظرات