غزل شماره ۷۳۵: ببر، ای باد صبح‌دم، بده ای پیک نیک‌پی

نوشته اوحدی در دیوان اشعار اوحدی فصل غزلیات

ببر، ای باد صبح‌دم، بده ای پیک نیک‌پی

سخن عاشقان بدو، خبر بیدلان به وی


ز من آن شوخ دیده را چو ببینی بگوی تو:

عجب از حال بیدلان، که چنین غافلی تو، هی!


چو دف آن خسته را مزن، که دمی بی‌حضور تو

نتواند ز چنگ غم، که ننالد بسان نی


بنمودم هزار پی بتو احوال خویشتن

ننوشتی جواب آن که نمودم هزار پی


ز برم تا برفته‌ای تو، زمانی نمی‌شود

نه گشاینده بند غم، نه گوارنده جام می


سخن بوسه گفته‌ای، بنگویی که: چند و چون؟

خبر وصل داده‌ای، ننمودی که: کو و کی؟


مکن، ای مدعی، مرا ز درش دور بعد ازین

که من آن خاک کوچه را نفروشم به تاج کی


ز پی آنکه بنگرم رخ لیلی ز گوشه‌ای

من مجنون خسته را، که برد به کنار حی؟


اگر، ای اوحدی، تو هم دل خود را تو دوستی؟

به رخ و زلف او دهی، برهی زین بهار و دی


نظر خود را بنویسید

نظرات