غزل شماره ۷۶۱: اگر چه از بر من بارها چو تیر بجستی

نوشته اوحدی در دیوان اشعار اوحدی فصل غزلیات

اگر چه از بر من بارها چو تیر بجستی

هم آخرم بکشیدیّ و چون کمان بشکستی


درآمدم که نشینم، برون شدی به شکایت

برون شدم که بیایم، درم به روی ببستی


مرا به داغ بکشتی، ولی ز باغ رخ خود

گلم به دست ندادی، دلم به خار بخستی


هلاک همچو منی در غم تو حیف نباشد؟

من ار ز پای درآیم چه باک؟ چون تو به دستی


مبین در آینه آن زلف و چهره را، که اگر تو

چنان جمال ببینی کسی دگر نپرستی


تو با کمال بزرگیّ و احتشام ندانم

که در درون دل تنگ من چگونه نشستی؟


مرا ز مستی و عشقست نام زلف تو بردن

که قصه‌های پریشان ز عشق خیزد و مستی


نماز شام ندیدی؟ که پیش روی چو ماهت

چگونه مهر عدم شد ز شرم با همه هستی


مبر ستیزه، چو من کام دل ز لعل تو جویم

چه حاجتست خصومت؟ بیار بوسه و رستی


تو خود نیایی و من پیشت آمدن نتوانم

مگر به دست رسولم حکایتی بفرستی


اگر هزار دلست از غمت یکی نرهانم

که باد و غمزهٔ چون تیر و باد و زلف چو شستی


مترس در غمش ای اوحدی، ز خواری و محنت

که اوفتاده نترسد ز خاکساری و پستی


گر آن دو نرگس جادو به جان خلاص دهندت

زهی عنایت و دولت! برو! که نیک برستی


نظر خود را بنویسید

نظرات