غزل شماره ۷۷۲: جان را ستیزه تو ندارد نهایتی

نوشته اوحدی در دیوان اشعار اوحدی فصل غزلیات

جان را ستیزهٔ تو ندارد نهایتی

خوبان جفا کنند ولی تا به غایتی


سنگین دلی، و گرنه چنین درد سینه سوز

در سینهٔ تو نیز بکردی سرایتی


دارم شکایت از تو، ولی منع میکند

حسن وفا که: باز نمایم شکایتی


روی زمین چو قصهٔ فرهاد کوهکن

پر شد حکایت من و شیرین حکایتی!


خود چیست کشتن چو منی؟ کاهلی ز تست

تا هر زمان مرا بنسوزی ولایتی


از گفت و گوی دشمن بسیار باک نیست

گر باشدم ز لطف تو اندک حمایتی


زان زلف کافرانه مرنج، اوحدی، دگر

کز کافری بدیع نباشد جنایتی


نظر خود را بنویسید

نظرات