غزل شماره ۸۵۲: زمستان ز مستان نبیند زبونی

نوشته اوحدی در دیوان اشعار اوحدی فصل غزلیات

زمستان ز مستان نبیند زبونی

و گر خود بلا بارد از ابر خونی


زمستان بهاریست آنجا که باشد

شراب ارغوانی، سماع ارغنونی


ز شر زمستان شرابت رهاند

و گر خود به فضل و هنر ذوفنونی


چو بادی برآید دمی باده درکش

ز آتش چه کم؟ باده آر از کنونی


از آن حلقه شد پشتت از باد سرما

که از حلقهٔ می‌پرستان برونی


گر آزاد مردی تو و دین رندان

به دونان رها کن خسیسی و دونی


تو ای زاهد خشک، هم ساغر نو

فرو کش به شادی که در هان و هونی


نگه کن که چونست احوال و آنگه

بخور باده‌ای چند و بنگر که چونی؟


دل آهنین را دوایی ده از می

که مانند سیمابی از بی‌ سکونی


به یک حال بر بیستان خویشتن را

گر از باستانی ور از بیستونی


ز سر دل اوحدی دور باشی

چو ذوقی نباشد ترا اندرونی


نظر خود را بنویسید

نظرات