غزل شماره ۸۷۱: ای آنکه ز هجر تو ندیدیم رهایی

نوشته اوحدی در دیوان اشعار اوحدی فصل غزلیات

ای آنکه ز هجر تو ندیدیم رهایی

باز آی، که دل خسته شد از بار جدایی


هر چند مرا هیچ نخوانی که: بیایم

این نامه نبشتم که: بخوانی و بیایی


ما را همه کاری به فراق تو فرو بست

باشد که ز ناگه در وصلی بگشایی


گفتی که: ز تقصیر تو بود این همه دوری

تقصیر چه باشد؟ چو ندانم که: کجایی؟


از بار غم خویش نبایست شکستن

ما را که شب و روز تو بایستی وبایی


ای رفته و بر سینهٔ ما داغ نهاده

سوگند به جان تو که: اندر دل مایی


هر چند پسند همه خلقی ز لطافت

اینت نپسندیم که در عهد نیایی


بنمای بنا معقتدانم رخ رنگین

تا بیش نپرسند که: دیوانه چرایی؟


ز آیینه عجب دارم آرام نمودن

وقتی که تو آن روی به آیینه نمایی


اندر دل یکتا شدهٔ اوحدی امروز

سوزیست که آتش برساند به دوتایی


نظر خود را بنویسید

نظرات