شمارهٔ ۱۵۹: قلم گرفتم و می خواستم که بر طومار

نوشته خواجوی کرمانی در بدایع الجمال دیوان اشعار خواجوی کرمانی فصل شوقیات

قلم گرفتم و می خواستم که بر طومار

تحیتی بنویسم بسوی یار و دیار


برآمد از جگرم دود آه و آتش دل

فتاد در نی کلکم ز آه آتش بار


امید بود که کاری برآید از دستم

ز پا فتادم و از دست برنیامد کار


اگرچه باد بود پیش ما حکایت تو

برو نسیم و پیامی از آن دیار بیار


کدام یار که او بلبل سحر خوانرا

ز نوبهار دهد مژده جز نسیم بهار


ز دور چرخ فتادم بمنزلی که صبا

سوی وطن نبرد خاک من برون ز غبار


خیال روی نگارین آن صنم هر دم

کنم بخون جگر بر بیاض دیده نگار


دلم بسایه ی دیوار او بود مائل

در آن زمان که گِل قالبم بود دیوار


میان او بکنارت کجا رسد خواجو

کزین میان نتواند رسید کس بکنار


نظر خود را بنویسید

نظرات