شمارهٔ ۸۲: ایکه زلف سیهت بر گل روی آشفتست

نوشته خواجوی کرمانی در صنایع الکمال دیوان اشعار خواجوی کرمانی فصل غزلیات بخش حضریات

ایکه زلف سیهت بر گل روی آشفتست

ز آتش روی تو آب گل سوری رفتست


در دهانت سخنست ارچه بشیرین سخنی

لب شکّر شکنت عذر دهانت گفتست


همچو خورشید رخ اندر پس دیوار مپوش

زانکه کس چشمه ی خورشید بگل ننهفتست


دل گم گشته که بر خاک درت می جستم

گوئیا زلف تو دارد که بسی آشفتست


چون توانم که ز کویت بملامت بروم

کاب چشم آمده و دامن من بگرفتست


از سر زلف درازت نکنم کوته دست

که بهر تار سر زلف تو ماری خفتست


احتیاجت بچمن نیست که بر سرو قدت

گل دمیدست و همه ساله بهار اشکفتست


بسکه خواجو همه شب خاک سر کوی ترا

بدو چشم آب فشاندست و بمژگان رفتست


گر کسی گفت که شعرش گهر ناسفتست

چه زند گوهر ناسفته که گوهر سفتست


نظر خود را بنویسید

نظرات