شمارهٔ ۲۳۱: زهی جمال تو خورشید مشرق دیده

نوشته خواجوی کرمانی در صنایع الکمال دیوان اشعار خواجوی کرمانی فصل غزلیات بخش سفریات

زهی جمال تو خورشید مشرق دیده

بتنگی دهنت هیچ دیده ی نادیده


سواد خطّ تو دیباچه صحیفه ی دل

هلال ابروی تو طاق منظر دیده


مه جبین تو بر آفتاب طعنه زده

گل عذار تو بر برگ لاله خندیده


ز شور زلف تو در شب نمی توانم خفت

ز دست فکر پریشان و خواب شوریده


اگر بهیچ نگیری مرا نیرزم هیچ

وگر پسند تو گردم شوم پسندیده


تو خامه ی دو زبان بین که حال درد فراق

چگونه شرح دهد با زبان ببریده


چو من که دید زبان بسته ئی و گاه خطاب

سخنوری زنی کلک بر تراشیده


گهی که وصف سر زلف دلکشت گویم

شود زبان من دلشکسته پیچیده


از آن سیاه شد آنزلف مشکبار که هست

بچین فتاده و بر آفتاب گردیده


بدیده ی تو که اندم که زیر خاک شوم

شوم نظاره گر دیده ی تو دزدیده


چو شد غلام تو خواجو قبول خویشش خوان

که ملک دل بتو دادست و عشق بخریده


نظر خود را بنویسید

نظرات