بخش ۳۶ - حکایت: شنیدم که بوعبدالله خطیب مودب امیر ابوالعباس بود ...
نوشته خیام در نوروزنامه منتسبت به خیام فصل نوروزنامه منتسبت به خیام
شنیدم که بوعبدالله خطیب مودب امیر ابوالعباس بود برادر فخرالدوله، بر منظره نشسته بود، و امیر ابوالعباس کودک بود از پیش وی فرود آمده بود، خادمی باشه بر دست داشت، آن باشه بخواست و بر دست نشاند، دران میان از دهن خیو بینداخت، چون سوی عبدالله خطیب آمد او را ملامت نمود، و روی ترش کرد و گفت « اگر نه آنستی که تو هنوز خُردی و این ادب نیاموخته من ترا امروز مالشی دادمی که بازگفتندی » آنگاه گفت « ای سبحان الله تو ملک و ملکزادهای، عزیز ملکان بر دست، تو چنین بیادبی کنی کز دهان خیو بیندازی ؟ » این بگفت، پس نعلین برداشت، و آن خادم را نعلینی چند بر گردن زد، و گفت « شما ملکزادگان را چنین میپرورید ؟ کزیشان بیادبی می آید که اشکره بر دست دارند و خیو اندازند. ؟»