شمارهٔ ۱۱۳: تو حور جنتی اما ز چشم فتانت

نوشته جامی در دیوان اشعار جامی فصل غزلیات بخش فاتحة الشباب

تو حور جنتی اما ز چشم فتانت

ز بس که خاست بلا عذر خواست رضوانت


سحر به باغ گذشتی گشاد غنچه دهان

که بوسه ای برباید ز لعل خندانت


چو دست طوق تو سازم ز ضعف نشناسند

که هست بازوی من یا زه گریبانت


شد آفریده لبت زان زلال آب حیات

که بر لب آمده است از چه زنخدانت


ز شاخ وصل تو چون برخورم که آن مژه کرد

ز تیرهای بلا خاربست بستانت


مکن ز اشک نیازم به عشوه دامن ناز

که دست شعله آه من است و دامانت


حدیث عشق و غم درد جامی این همه چیست

اگر نه دفتر اعمال ماست دیوانت


نظر خود را بنویسید

نظرات