شمارهٔ ۴۸۳: من بی دل چو خواهم داد جان نادیده دیدارش
نوشته جامی در دیوان اشعار جامی فصل غزلیات بخش فاتحة الشباب
من بی دل چو خواهم داد جان نادیده دیدارش
مدد کن ای اجل تا زار میرم زیر دیوارش
ز دیده در دلش جا کردم و دل در درون پنهان
هنوز ایمن نیم ترسم که بیند چشم اغیارش
چه قد است آن تعالی الله که خواهم دیده و دل را
کنم خاک ره آن ساعت که بینم لطف رفتارش
نه دل دارم به دست اکنون نه دین مسکین مسلمانی
که با این کافران سنگدل افتد سر و کارش
نشد گل چون رخش اما بدان رو آب می گردد
که یابد روی آن دولت که شوید گرد رخسارش
تو و گلزار خویش ای باغبان ما و سرکویی
که آب روی صد گلزار می بخشد خس و خارش
چو مرغان خزان دیده زبان بست از سخن جامی
کجا آن غنچه خندان که باز آرد به گفتارش