شمارهٔ ۷۴۴: کشیده بود مه از حسن سر به چرخ برین

نوشته جامی در دیوان اشعار جامی فصل غزلیات بخش فاتحة الشباب

کشیده بود مه از حسن سر به چرخ برین

چو دید روی تو آمد ز آسمان به زمین


ز دیده بس که نگین های لعل ریخت گرفت

گدای تو همه روی زمین به زیر نگین


کمین چشم تو را بنده ایم بهر خدای

مپوش چشم عنایت ز بندگان کمین


شمیم زلف تو شد همدم نسیم شمال

ز رشک نافه به صحرا فکند آهوی چین


ز خود روم چو تو آیی و حال من بینی

وگر زمن نشود باورت بیا و ببین


منم به میکده عشق گشته مفلس و عور

نه جان به جای نه جانان نه دل به دست نه دین


مبین حقارت جامی که در هوای قدت

همای همت او طائری ست سدره نشین


نظر خود را بنویسید

نظرات