شمارهٔ ۲۲۷: پریرخا چو خیالت فسونگری گیرد

نوشته جامی در دیوان اشعار جامی فصل غزلیات بخش واسطة العقد

پریرخا چو خیالت فسونگری گیرد

ازان فسون من دیوانه را پری گیرد


ز دام عشق تو مشکل کسی تواند جست

چو گرد یاسمنت سنبل طری گیرد


ز شهر صبر دلم خیمه زد برون اینست

سزای آن که چو من یار لشکری گیرد


قدم ز دیده کنم در رهت نه فرق چرا

سلوک راه تو را مرد سرسری گیرد


به لطف کوش که ماند ز منصب شاهی

چو شه نه قاعده بنده پروری گیرد


عمامه و فش و ریش است مایه تشویش

خوش آن حریف که دین قلندری گیرد


همای طبع تو جامی بلندپرواز است

سزد که کنگر کاخ سخنوری گیرد


نظر خود را بنویسید

نظرات