شمارهٔ ۳۷۶: چو ماه من سفری شد وطن نمی خواهم

نوشته جامی در دیوان اشعار جامی فصل غزلیات بخش واسطة العقد

چو ماه من سفری شد وطن نمی خواهم

وطن چه چیز بود زیستن نمی خواهم


حجاب جان من آمد بدن ز صحبت او

مرا بس است همین جان بدن نمی خواهم


ز خواهش دل خود دادمش خبر گفتا

چه سود خواستن تو چو من نمی خواهم


نماند در سر من جز هوای آن سر کوی

طواف گلشن و گشت چمن نمی خواهم


چنان برآن تن نازک همی برم غیرت

که دیدنش به ته پیرهن نمی خواهم


ز بس بود کف پایش لطیف گاه خرام

رسیدنش به گل و نسترن نمی خواهم


ببند لب ز غزل جامیا که سر غمش

ترانه گشته به هر انجمن نمی خواهم


نظر خود را بنویسید

نظرات