شمارهٔ ۴۷۲: گویی که منم یار تو ای جان و نباشی

نوشته جامی در دیوان اشعار جامی فصل غزلیات بخش واسطة العقد

گویی که منم یار تو ای جان و نباشی

وز یاری اغیار پشیمان و نباشی


بیچاره من آن دم که ز گل بوی تو آید

بر بوی تو آیم به گلستان و نباشی


می میرم ازین غم که چو بینم مهی از دور

در خاطرم افتد که تویی آن و نباشی


آیم سوی میدان تو کز سر فکنم گوی

آه ار برسم بر سر میدان و نباشی


درخواب شوم پیش تو گریان و بسوزم

چون باز کنم دیده گریان و نباشی


ویران کنیم خانه آباد که باشم

آبادی این خانه ویران و نباشی


جامی ز بتان گر لقب کافری آمد

به زانکه شمارند مسلمان و نباشی


نظر خود را بنویسید

نظرات