شمارهٔ ۱۳۶: بر لبم تا نفسی می رود و می آید

نوشته جامی در دیوان اشعار جامی فصل غزلیات بخش خاتمة الحیات

بر لبم تا نفسی می رود و می آید

همدم یاد کسی می رود و می آید


جان که از تن کند آمد شد کویت مرغیست

که به باغ از قفسی می رود و می آید


دعوی صدق محبت نه حد همچو منیست

در دل از تو هوسی می رود و می آید


دلم از محملت آویخته با ناله زار

چون معلق جرسی می رود و می آید


تن زارم ز تو در موج سرشک افتاده ست

بر سر آب خسی می رود و می آید


یاد روزی که مرا دیدی و گفتی این کیست

که درین کوی بسی می رود و می آید


بی تو از جان نبود بهره جز این جامی را

کش به یادت نفسی می رود و می آید


نظر خود را بنویسید

نظرات