شمارهٔ ۱۸۱: خنده ای زد لب تو بر من گریان که مپرس
نوشته جامی در دیوان اشعار جامی فصل غزلیات بخش خاتمة الحیات
خنده ای زد لب تو بر من گریان که مپرس
شاکرم از لب خندان تو چندان که مپرس
یاد آن روز که سر دهنت پرسیدم
لب گرفتی ز سر ناز به دندان که مپرس
روزی از بیم کسان زیر لبم پرسیدی
یافتم ذوقی ازان پرسش پنهان که مپرس
سر خوبانی و سامان جهان آشوبان
بی تو زانسان شده ام بی سر و سامان که مپرس
بامدادان که به گردن فکنی خلعت ناز
فتنه ها برزندت سر ز گریبان که مپرس
چه غم از ضربت چوگان ملامت که بود
با خودم حالی ازان گوی زنخدان که مپرس
بی تو جامی چو تنی مانده ز جان است جدا
از تن خویش که می گویدت ای جان که مپرس