بخش ۳۹: به ایرانیان گفت هنگام من

نوشته فردوسی در شاهنامه فردوسی فصل جنگ بزرگ کیخسرو با افراسیاب

به ایرانیان گفت هنگام من

فراز آمد و تازه شد کام من


بخواهید چیزی که باید ز من

که آمد پراگندن انجمن


همه مهتران زار و گریان شدند

ز درد شهنشاه بریان شدند


همی گفت هرکس که ای شهریار

که را مانی این تاج را یادگار


چو بشنید دستان خسرو پرست

زمین را ببوسید و برپای جست


چنین گفت کای شهریار جهان

سزد کآرزوها ندارم نهان


تو دانی که رستم به ایران چه کرد

به رزم و به بزم و به ننگ و نبرد


چو کاووس کی شد به مازندران

رهی دور و فرسنگهای گران


چو دیوان ببستند کاووس را

چو گودرز گردنکش و طوس را


تهمتن چو بشنید تنها برفت

به مازندران روی بنهاد تفت


بیابان و تاریکی و دیو و شیر

همان جادوی و اژدهای دلیر


بدان رنج و تیمار ببرید راه

به مازندران شد به نزدیک شاه


بدرید پهلوی دیو سپید

جگرگاه پولاد غندی و بید


سر سنجه را ناگه از تن بکند

خروشش برآمد به ابر بلند


چو سهراب فرزند کاندر جهان

کسی را نبود از کهان و مهان


بکشت از پی کین کاووس شاه

ز دردش بگرید همی سال و ماه


وز آن پس کجا رزم کاموس کرد

به مردی به ابر اندر آورد گرد


ز کردار او چند رانم سخن

که هم داستانها نیاید به بن


اگر شاه سیر آمد از تاج و گاه

چه ماند بدین شیردل نیک‌خواه


چنین داد پاسخ که کردار اوی

به نزدیک ما رنج و تیمار اوی


که داند مگر کردگار سپهر

نمایندهٔ کام و آرام و مهر


سخنهای او نیست اندر نهفت

نداند کس او را به آفاق جفت


نظر خود را بنویسید

نظرات