شماره ۲۴۶: شب و روز می بنالم ز جفای چشم مستت

نوشته امیرخسرو دهلوی در دیوان اشعار امیر خسرو دهلوی فصل غزلیات

شب و روز می بنالم ز جفای چشم مستت

چه کنم که در نگیرد به دل ستم پرستت


به خم کمند زلفت همه عالم اندر آمد

به چه سان رهم ز بندت، به کجا روم ز دستت


دل من به خاک جویی و نیابیش از این پس

که بماند پای در گل ز غبار زلف پستت


همه وقت شست زلفت من خسته را چو آتش

تو چه می کشی نگویی، که چنین خوش است شستت


چو گشایی و ببندی به خمار چشم نرگس

شکند هزار توبه ز یکی گشاد دستت


ز دلم به باغ حسنت همه باد تند خسپد

تویی، ار چه شاخ نازک، نتوان بدین شکستت


نبود فسردگان را سر دوستکامی ما

که ز خون دیده باشد می عاشقان مستت


نبود همیشه خوبی، ز برای چشم بد را

تو زکوة حسن باری بده این زمان که هستت


نفسی نشین و دل ده که برفت جان خسرو

بگشاد چشم تیری که ز نوک غمزه خستت


نظر خود را بنویسید

نظرات