شماره ۱۲۴۷: بگویم حال خویشت، لیک از آزار می‌ترسم

نوشته امیرخسرو دهلوی در دیوان اشعار امیر خسرو دهلوی فصل غزلیات

بگویم حال خویشت، لیک از آزار می‌ترسم

وگر ندهم برون، ز اندیشه گفتار می‌ترسم


چه حال است این که از بیم رقیبان ننگرم رویت؟

هوس می‌آیدم گل چیدن و از خار می‌ترسم


معاذالله که از مردن بترسم در غمت، لیکن

ز داغ دوری و محرومی دیدار می‌ترسم


دلی دارم کباب از دست غم، پیشت کشم، لیکن

ز خوی نازک آن نرگس خونخوار می‌ترسم


تو شب در خواب مستی و مرا تا روز بیداری

مخسپ ایمن که من زین دیده بیدار می‌ترسم


جوانی، خنده بر خونابه پیران مکن، زیرا

تو می‌خندی و من زین گریه بسیار می‌ترسم


مرا زین دیده آزار جراحت می‌تراود دل

مبادا کاندر او ماند از این آزار می‌ترسم


ز درد من دلت هر سوی زحمت می‌کند، لیکن

ز بسی سامانی بخت پریشان کار می‌ترسم


نیم خسرو که فرهادم، نمانده جانم از عشقت

اگر مانده‌ست، از شیرینی گفتار می‌ترسم


نظر خود را بنویسید

نظرات