غزل شمارهٔ ۴۳: تا بر نخیزی، از سر دنیا و هر چه هست

نوشته سلمان ساوجی در دیوان اشعار سلمان ساوجی فصل غزلیات

تا بر نخیزی، از سر دنیا و هر چه هست

با یار خویشتن، نتوانی دمی، نشست


امشب، چه فتنه بود که انگیخت چشم او

کاهل صلاح و گوشه نشینان شدند مست


عاشق ندید، در حرم دل، جمال یار

بر غیر یار، تا در اندیشه، در نبست


صوفی به رقص، بر سر کوی، بکوفت پای

عارف ز ذوق، بر همه عالم فشاند دست


ساقی قدح به مردم هشیار ده، که من

دارم، هنوز، نشوه‌ای از ساغر الست


این مطربان راهزن، امشب ز صوفیان

خواهند برد، خرقه و دستار و هر چه هست


من جان کجا برم، ز کمندش که باد صبح

جانها بداد، تا ز سر زلف او بجست


صیدی، که در کمند تو، روزی اسیر شد

ز اندیشه خلاص همه عمر، باز رست


اصنام اگر به روی تو، ماننده‌اند نیست

فرقی میان مذهب اسلام و بت پرست


خواهی که سربلند شوی، از هوای او

سلمان چو خاک در قدم یار گرد پست


نظر خود را بنویسید

نظرات