غزل شمارهٔ ۱۰۳: دل، در برم گرفت و پی یار من برفت

نوشته سلمان ساوجی در دیوان اشعار سلمان ساوجی فصل غزلیات

دل، در برم گرفت و پی یار من برفت

لب بوسه داد و جان و روان از بدن برفت


چون دید دل، که قافله اشک می‌رود

با کاروان روان شد و از چشم من برفت


بلبل شنید ناله من، در فراق یار

مستانه، نعره‌ای زد و از خویشتن برفت


آن کس که باز ماند ز جانان برای جان

یوسف گذاشت، در طلب پیرهن برفت


آن سرو ناز، تا ز چمن سایه برگرفت

بنشست آتش گل و آب سمن برفت


از زلف جمع کرد، پراکنده لشگری

آمد، به قصد خونم و در آمدن برفت


بشکست، قلب لشکر دلها و درپیش

لشکر برفت و آن بت لشکر شکن برفت


ناگفتنی است، راز دهانش ولی، چه سود

خوردن، دریغ بر سخنی کز دهن برفت


بازا، که عمر جز نفسی نیست و آن نفس

یکبارگی، درآمدن و در شدن برفت


سلمان ز شوق او اگرت جان بشد چه شد

سودای او نرفت ز جان و ز تن برفت


نظر خود را بنویسید

نظرات