غزل شمارهٔ ۲۱۸: بگذار تا ز طرف نقابت شود پدید

نوشته سلمان ساوجی در دیوان اشعار سلمان ساوجی فصل غزلیات

بگذار تا ز طرف نقابت شود پدید

حسنی که مه ندارد و رویی که کس ندید


برق جمال خرمن پندار ما بسوخت

لعلت خیال پرده اسرار ما درید


زلفت مرا ز حلقه زهاد صومعه

زنار بسته بر سر کوی مغان کشید


خود را زدند جان و دلم بر محیط عشق

بیچاره دل غریو شد و جان به لب رسید


اسرار عشقت از در گفت و شنید نیست

سری است ابوالعجب که نه کس گفت و نه شنید


خرم کسی که بر سر بازار عاشقی

جان در غمت بداد و غمت را به جان خرید


نظر خود را بنویسید

نظرات