غزل شمارهٔ ۲۹۹: از سر کوی تو ما بی سر و سامان رفتیم

نوشته سلمان ساوجی در دیوان اشعار سلمان ساوجی فصل غزلیات

از سر کوی تو ما بی سر و سامان رفتیم

تشنه و مرده ز سرچشمه حیوان رفتیم


ما چو یعقوب به مصر، از پی دیدار عزیز

آمدیم اینک و با کلبه احزان رفتیم


چند گویند رقیبان به غریبان فقیر

که گدایان بروید از در ما، هان رفتیم


سالها ما به امید نظری سرگردان

بر سر کوی تو گشتیم و به پایان رفتیم


چون مگس گر ز سر خوان تو ما را راندند

تو مپندار که ما از سر این خوان رفتیم


ما چو آب گذران در قدم سرو سهی

سر نهادیم خروشنده و گریان رفتیم


بلبلانیم چو ما را ز بهار تو نبود

هیچ برگی و نوایی ز گلستان رفتیم


ما نکردیم گناهی حرجی بر ما نیست

جان سپردیم به عشق تو و بی‌جان رفتیم


سر من رفت و نرفتم ز سر پیمانت

لله‌الحمد که ما با سر و پیمان رفتیم


عشق چون بی‌سر و پایی مرا پیش تو دید

گفت حیف است که ما بر سر سلمان رفتیم


نظر خود را بنویسید

نظرات