غزل شماره ۱۹۹: ای خان و مان بمانده و از شهر خود جدا

نوشته مولوی در دیوان شمس مولوی فصل غزلیات

ای خان و مان بمانده و از شهر خود جدا

شاد آمدیت از سفر خانه خدا


روز از سفر به فاقه و شب‌ها قرار نی

در عشق حج کعبه و دیدار مصطفا


مالیده رو و سینه در آن قبله گاه حق

در خانه خدا شده قد کان آمنا


چونید و چون بدیت در این راه باخطر

ایمن کند خدای در این راه جمله را


در آسمان ز غلغل لبیک حاجیان

تا عرش نعره‌ها و غریوست از صدا


جان چشم تو ببوسد و بر پات سر نهد

ای مروه را بدیده و بررفته بر صفا


مهمان حق شدیت و خدا وعده کرده است

مهمان عزیز باشد خاصه به پیش ما


جان خاک اشتری که کشد بار حاجیان

تا مشعرالحرام و تا منزل منا


بازآمده ز حج و دل آن جا شده مقیم

جان حلقه را گرفته و تن گشته مبتلا


از شام ذات جحفه و از بصره ذات عرق

باتیغ و باکفن شده این جا که ربنا


کوه صفا برآ به سر کوه رخ به بیت

تکبیر کن برادر و تهلیل و هم دعا


اکنون که هفت بار طوافت قبول شد

اندر مقام دو رکعت کن قدوم را


وانگه برآ به مروه و مانند این بکن

تا هفت بار و باز به خانه طواف‌ها


تا روز ترویه بشنو خطبه بلیغ

وانگه به جانب عرفات آی در صلا


وانگه به موقف آی و به قرب جبل بایست

پس بامداد بار دگر بیست هم به جا


وان گاه روی سوی منی آر و بعد از آن

تا هفت بار می‌زن و می‌گیر سنگ‌ها


از ما سلام بادا بر رکن و بر حطیم

ای شوق ما به زمزم و آن منزل وفا


صبحی بود ز خواب بخیزیم گرد ما

از اذخر و خلیل به ما بو دهد صبا


نظر خود را بنویسید

نظرات