غزل شماره ۳۶۱: اگر حوا بدانستی ز رنگت

نوشته مولوی در دیوان شمس مولوی فصل غزلیات

اگر حوا بدانستی ز رنگت

سترون ساختی خود را ز ننگت


سیاهی جانت ار محسوس گشتی

همه عالم شدی زنگی ز زنگت


تو آن ماری که سنگ از تو دریغ است

سرت را کس نکوبد جز به سنگت


اگر دریا درافتی ای منافق

ز زشتی کی خورد مار و نهنگت


مرا گویی که از معنی نظر کن

رها کن صورت نقش و پلنگت


چه گویم با تو ای نقش مزور

چه معنی گنجد اندر جان تنگت


هوای شمس تبریزی چو قدس است

تو آن خوکی که نپذیرد فرنگت


نظر خود را بنویسید

نظرات