غزل شماره ۷۶۱: چو سحرگاه ز گلشن مه عیار برآمد

نوشته مولوی در دیوان شمس مولوی فصل غزلیات

چو سحرگاه ز گلشن مه عیار برآمد

چه بسی نعره مستان که ز گلزار برآمد


ز رخ ماه خصالش ز لطیفی وصالش

همه را بخت فزون شد همه را کار برآمد


ز دو صد روضه رضوان ز دو صد چشمه حیوان

دو هزاران گل خندان ز دل خار برآمد


غم چون دزد که در دل همه شب دارد منزل

به کف شحنه وصلش به سر دار برآمد


ز پس ظلم رسیده همه امید بریده

مثل دولت تابان دل بیدار برآمد


تن و جان از پس پیری ز وصالش چه جوان شد

همه را بعد کسادی چه خریدار برآمد


چو صلاح دل و دین را همه دیدیت بگویید

که چه خورشید عجایب که ز اسرار برآمد


نظر خود را بنویسید

نظرات