غزل شماره ۸۹۹: یار مرا عارض و عذار نه این بود

نوشته مولوی در دیوان شمس مولوی فصل غزلیات

یار مرا عارض و عذار نه این بود

باغ مرا نخل و برگ و بار نه این بود


عهدشکن گشته‌اند خاصه و عامه

قاعده اهل این دیار نه این بود


روح در این غار غوره وار ترش چیست

پرورش و عهد یار غار نه این بود


سیل غم بی‌شمار بار و خرم برد

طمع من از یار بردبار نه این بود


از جهت من چه دیگ می‌پزد آن یار

راتبه میر پخته کار نه این بود


دام نهان کرد و دانه ریخت به پیشم

کینه نهان داشت و آشکار نه این بود


ناصح من کژ نهاد و برد ز راهم

شرط امینی و مستشار نه این بود


در چمن عیش خار از چه شکفته‌ست

منبت آن شهره نوبهار نه این بود


شحنه شد آن دزد من ببست دو دستم

سایسی و عدل شهریار نه این بود


مهل ندادی که عذر خویش بگویم

خوی چو تو کوه باوقار نه این بود


می‌رسدم بوی خون ز گفت درشتش

رایحه ناف مشکبار نه این بود


نوش تو را ذوق و طعم و لطف نه این بود

وان شتر مست خوش عیار نه این بود


پیش شه افغان کنم ز خدعه قلاب

زر من آن نقد خوش عیار نه این بود


شاه چو دریا خزینه‌اش همه گوهر

لیک شهم را خزینه دار نه این بود


بس که گله‌ست این نثار و جمله شکایت

شاه شکور مرا نثار نه این بود


نظر خود را بنویسید

نظرات