غزل شماره ۱۰۲۲: دی سحری بر گذری گفت مرا یار

نوشته مولوی در دیوان شمس مولوی فصل غزلیات

دی سحری بر گذری گفت مرا یار

شیفته و بی‌خبری چند از این کار


چهره من رشک گل و دیده خود را

کرده پر از خون جگر در طلب خار


گفتم کی پیش قدت سرو نهالی

گفتم کی پیش رخت شمع فلک تار


گفتم کی زیر و زبر چرخ و زمینت

نیست عجب گر بر تو نیست مرا بار


گفت منم جان و دلت خیره چه باشی

دم مزن و باش بر سیمبرم زار


گفتم کی از دل و جان برده قراری

نیست مرا تاب سکون گفت به یک بار


قطره دریای منی دم چه زنی بیش

غرقه شو و جان صدف پر ز گهر دار


نظر خود را بنویسید

نظرات