غزل شماره ۱۱۵۲: ببین دلی که نگردد ز جان سپاری سیر

نوشته مولوی در دیوان شمس مولوی فصل غزلیات

ببین دلی که نگردد ز جان سپاری سیر

اسیر عشق نگردد ز رنج و خواری سیر


ز زخم‌های نهانی که عاشقان دانند

به خون درست و نگردد ز زخم کاری سیر


مقیم شد به خرابات و جمله رندان را

خراب کرد و نشد از شراب باری سیر


هزار جان مقدس سپرد هر نفسی

در آن شکار و نشد جان از آن شکاری سیر


مثال نی ز لب یار کام پرشکرست

ولیک نیست چو نی از فغان و زاری سیر


بگفت تو ز چه سیری بگفتم از جز تو

ولیک هیچ نگردم از آنچ داری سیر


نه شهر و یار شناسیم ای مسلمانان

از آنک نیست دل از جام شهریاری سیر


هوای تو چو بهارست و دل ز توست چو باغ

که باغ می‌نشود از دم بهاری سیر


چو شرمسارم از احسان شمس تبریزی

که جان مباد از این شرم و شرمساری سیر


نظر خود را بنویسید

نظرات