غزل شماره ۱۹۳۳: برخیز و صبوح را برنجان

نوشته مولوی در دیوان شمس مولوی فصل غزلیات

برخیز و صبوح را برنجان

ای روی تو آفتاب رخشان


جان‌ها که ز راه نو رسیدند

بر مایده قدیم بنشان


جان‌ها که پرید دوش در خواب

در عالم غیب شد پریشان


هر جان به ولایتی و شهری

آواره شدند چون غریبان


مرغان رمیده را فرازآر

حراقه بزن صفیر برخوان


هرچ آوردند از ره آورد

بیخود کنشان و جمله بستان


زیرا هر گل که برگ دارد

او بر نخورد از این گلستان


عقلی باید ز عقل بیزار

خوش نیست قلاوزی زحیران


جغد است قلاوز و همه راه

در هر قدمی هزار ویران


ای باز خدا درآ به آواز

از کنگره‌های شهر سلطان


این راه بزن که اندر این راه

خفت اشتر و مست شد شتربان


نظر خود را بنویسید

نظرات