غزل شماره ۲۲۴۰: ننشیند آتشم چو ز حق خاست آرزو

نوشته مولوی در دیوان شمس مولوی فصل غزلیات

ننشیند آتشم چو ز حق خاست آرزو

زین سو نظر مکن که از آن جاست آرزو


تردامنم مبین که از آن بحر تر شدم

گر گوهری ببین که چه دریاست آرزو


شست حق است آرزو و روح ماهی است

صیاد جان فداست چه زیباست آرزو


چون این جهان نبود خدا بود در کمال

ز آوردن من و تو چه می‌خواست آرزو


گر آرزو کژ است در او راستی بسی است

نی کز کژی و راست مبراست آرزو


آن کان دولتی که نهان شد به نام بد

آن چیست کژ نشین و بگو راست آرزو


موری است نقب کرده میان سرای عشق

هر چند بی‌پر است و به پرواست آرزو


مورش مگو ز جهل سلیمان وقت او است

زیرا که تخت و ملک بیاراست آرزو


بگشای شمس مفخر تبریز این گره

چیزی است کو نه ماست و نه جز ماست آرزو


نظر خود را بنویسید

نظرات