غزل شماره ۲۲۸۷: آمد یار و بر کفش جام میی چو مشعله

نوشته مولوی در دیوان شمس مولوی فصل غزلیات

آمد یار و بر کفش جام میی چو مشعله

گفت بیا حریف شو گفتم آمدم هله


جام میی که تابشش جان ببرد ز مشتری

چرخ زند ز بوی او بر سر چرخ سنبله


کوه از او سبک شده مغز از او گران شده

روح سبوکشش شده عقل شکسته بلبله


پاک نی و پلید نی در دو جهان بدید نی

قفل گشا کلید نی کنده هزار سلسله


تازه کند ملول را مایه دهد فضول را

آنک زند ز بی‌رهه راه هزار قافله


پیش رو بدان شده رهزن زاهدان شده

دایه شاهدان شده مایه بانگ و غلغله


هر کی خورد ز نیک و بد مست بمانده تا ابد

هر که نخورد تا رود جانب غصه بی‌گله


غرقه شو اندر آب حق مست شو از شراب حق

نیست شو و خراب حق ای دل تنگ حوصله


هر کی بدان گمان برد از کف مرگ جان برد

آنک نگویم آن برد اینت عظیم منزله


نظر خود را بنویسید

نظرات