غزل شماره ۲۴۷۹: پیش از آنک از عدم کرد وجودها سری

نوشته مولوی در دیوان شمس مولوی فصل غزلیات

پیش از آنک از عدم کرد وجودها سری

بی ز وجود وز عدم باز شدم یکی دری


بی‌مه و سال سال‌ها روح زده‌ست بال‌ها

نقطه روح لم یزل پاک روی قلندری


آتش عشق لامکان سوخته پاک جسم و جان

گوهر فقر در میان بر مثل سمندری


خود خورد و فزون شود آنک ز خود برون شود

سیمبری که خون شود از بر خود خورد بری


کوره دل درآ ببین زان سوی کافری و دین

زر شده جان عاشقان عشق دکان زرگری


چهره فقر را فدا فقر منزه از ردا

کز رخ فقر نور شد جمله ز عرش تا ثری


مست ز جام شمس دین میکده الست بین

صد تبریز را ضمین از غم آب و آذری


نظر خود را بنویسید

نظرات