غزل شماره ۲۶۴۸: دریغا کز میان ای یار رفتی

نوشته مولوی در دیوان شمس مولوی فصل غزلیات

دریغا کز میان ای یار رفتی

به درد و حسرت بسیار رفتی


بسی زنهار گفتی لابه کردی

چه سود از حکم بی‌زنهار رفتی


به هر سو چاره جستی حیله کردی

ندیده چاره و ناچار رفتی


کنار پرگل و روی چو ماهت

چه شد چون در زمین خوار رفتی


ز حلقه دوستان و همنشینان

میان خاک و مور و مار رفتی


چه شد آن نکته‌ها و آن سخن‌ها

چه شد عقلی که در اسرار رفتی


چه شد دستی که دست ما گرفتی

چه شد پایی که در گلزار رفتی


لطیف و خوب و مردم دار بودی

درون خاک مردم خوار رفتی


چه اندیشه که می‌کردی و ناگاه

به راه دور و ناهموار رفتی


فلک بگریست و مه را رو خراشید

در آن ساعت که زار زار رفتی


دلم خون شد چه پرسم من چه دانم

بگو باری عجب بیدار رفتی


چو رفتی صحبت پاکان گزیدی

و یا محروم و باانکار رفتی


جوابک‌های شیرینت کجا شد

خمش کردی و از گفتار رفتی


زهی داغ و زهی حسرت که ناگه

سفر کردی مسافروار رفتی


کجا رفتی که پیدا نیست گردت

زهی پرخون رهی کاین بار رفتی


نظر خود را بنویسید

نظرات