غزل شماره ۲۷۱۶: بگفتم با دلم آخر قراری

نوشته مولوی در دیوان شمس مولوی فصل غزلیات

بگفتم با دلم آخر قراری

ز آتش‌های او آخر فراری


تو را می‌گویم و تو از سر طنز

اشارت می‌کنی خندان که آری


منم از دست تو بی‌دست و پایی

تو در کوی مهی شکرعذاری


دلم گفتا ندیدی آنچ دیدم

تو پنداری ز اکنون است کاری


منم جزوی و از خود کل کل است

وی است دریای آتش من شراری


ورا دیدم چو بحری موج می‌زد

و جان من ز بحر او بخاری


ز تبریز آفتابی رو نمودم

بشد رقاص جانم ذره واری


خداوند شمس دین چون یک نظر تافت

بجوشید آب خوش از جان ناری


ز هر قطره یکی جانی همی‌رست

همی‌پرید اندر لاله زاری


نظر خود را بنویسید

نظرات