غزل شماره ۲۷۹۳: این چه چتر است این که بر ملک ابد برداشتی
نوشته مولوی در دیوان شمس مولوی فصل غزلیات
این چه چتر است این که بر ملک ابد برداشتی
یادآوردی جهان را ز آنک در سر داشتی
زلف کفر و روی ایمان را چرا درساختی
ز آنک قصد مؤمن و ترسا و کافر داشتی
جان همیتابید از نور جلالت موج موج
ز آنک تو در بحر جان دریا و گوهر داشتی
پیش حیرتگاه عشقت جمله شیران در طلب
بس که لرزیدند و افتادند و تو برداشتی
هم تو جان را گاه مسکین و اسیر انداختی
هم تواش سلطان و شاهنشاه و سنجر داشتی
صد هزاران را میان آب دریا سوختی
صد هزاران را میان آتشی تر داشتی
در یکی جسم طلسم آدمی اندر نهان
ای بسی خورشید و ماه و چرخ و اختر داشتی
در چنین جسم چو تابوتی میان خون و خاک
این شهید روح را هر لحظه خوشتر داشتی
آفتابا پیش تو هر ذرهای کو شکر کرد
مر دهان شکر او را پر ز شکر داشتی
از نمکهای حیاتت این وجود مرده را
تازه و خوش بو چو ورد و مشک و عنبر داشتی
شمس تبریزی ز عشقت من همه زر میزنم
ز آنک تو بالا و پست عشق پرزر داشتی