غزل شماره ۲۸۳۴: به مبارکی و شادی بستان ز عشق جامی

نوشته مولوی در دیوان شمس مولوی فصل غزلیات

به مبارکی و شادی بستان ز عشق جامی

که ندا کند شرابش که کجاست تلخکامی


چه بود حیات بی‌او هوسی و چارمیخی

چه بود به پیش او جان دغلی کمین غلامی


قدحی دو چون بخوردی خوش و شیرگیر گردی

به دماغ تو فرستد شه و شیر ما پیامی


خنک آن دلی که در وی بنهاد بخت تختی

خنک آن سری که در وی می ما نهاد کامی


ز سلام پادشاهان به خدا ملول گردد

چو شنید نیکبختی ز تو سرسری سلامی


به میان دلق مستی به قمارخانه جان

بر خلق نام او بد سوی عرش نیک نامی


خنک آن دمی که مالد کف شاه پر و بالش

که سپیدباز مایی به چنین گزیده دامی


ز شراب خوش بخورش نه شکوفه و نه شورش

نه به دوستان نیازی نه ز دشمن انتقامی


همه خلق در کشاکش تو خراب و مست و دلخوش

همه را نظاره می‌کن هله از کنار بامی


ز تو یک سؤال دارم بکنم دگر نگویم

ز چه گشت زر پخته دل و جان ما ز خامی


نظر خود را بنویسید

نظرات