غزل شماره ۲۸۶۱: چند روز است که شطرنج عجب می‌بازی

نوشته مولوی در دیوان شمس مولوی فصل غزلیات

چند روز است که شطرنج عجب می‌بازی

دانه بوالعجب و دام عجب می‌سازی


کی برد جان ز تو گر ز آنک تو دل سخت کنی

کی برد سر ز تو گر ز آنک بدین پردازی


صفت حکم تو در خون شهیدان رقصد

مرگ موش است ولیکن بر گربه بازی


بدگمان باشد عاشق تو از این‌ها دوری

همه لطفی و ز سر لطف دگر آغازی


همچو نایم ز لبت می‌چشم و می‌نالم

کم زنم تا نکند کس طمع انبازی


نای اگر ناله کند لیک از او بوی لبت

برسد سوی دماغ و بکند غمازی


تو که می ناله کنی گر نه پی طراری است

از گزافه تو چنین خوش دم و خوش آوازی


نه هر آواز گواه است خبر می‌آرد

این خبر فهم کن ار همنفس آن رازی


ای دل از خویش و از اندیشه تهی شو زیرا

نی تهی گشت از آن یافت ز وی دمسازی


نظر خود را بنویسید

نظرات