غزل شماره ۲۹۲۲: هم تو شمعی هم تو شاهد هم تو می
نوشته مولوی در دیوان شمس مولوی فصل غزلیات
هم تو شمعی هم تو شاهد هم تو می
هم بهاری در میان ماه دی
هر طرف از عشق تو پَر سوخته
آفتاب و صد هزاران همچو دی
چون همیشه آتشت در نی فتد
رفت شِکَّر زین هوس در جان نی
سر بُریدی صد هزاران را به عشق
زهره نِی جان را که گوید های و هی
عاشقان سازیدهاند از چشم بد
خانهها زیر زمین چون شهر ری
نیست از دانش بتر اشکنجهای
وای آنک ماند اندر نیک و بی
آن زنانِ مصر اندر بیخودی
زخمها خورده نکرده وای وی
در شب معراج شاه از بیخودی
صدهزارانساله ره را کرده طی
برشکن از بادههای بیخودان
تختهبندی ز استخوان و عرق و پی
شمس تبریزی تو ما را محو کن
ز آنک تو چون آفتابی ما چو فِی